پارادکسيکاليتي تمدن اسلامي و تمدن مدرن
پارادکسيکاليتي تمدن اسلامي و تمدن مدرن
سيد محمود نبويان
مقدمه
در ميان موجودات عالم ماده، انسان از كرامت و برتري خاصي برخوردار است. او موجودي است كه فضيلت علم را دارد، و به وسيله علم و شناختي كه از خود و جهان پيدا كرده است، در تسلط بر موجودات ديگر و دستيابي به زندگي راحتتر تلاش ميكند. انسان موجودي است كه از زمين پديد آمده و از ناحيه خالقش –يعني خداي متعال كه او را از زمين به وجود آورده است- مأمور عمران و آبادي زمين نيز هست.
كمال علم در انسان مقرون به تمايلات بسيار قوي است كه جهتدهي رفتار انسان را براي علم و عقل –و نه تمايلات مادي و حيواني صرف- دچار مشكل ساخته است.
وجود دو معضل اساسي در پيش روي انسان، زندگي انساني او و وصول به كمال حقيقياش را دچار مشكل و خطر جدي ساخته است.
از يك سو، علم او بسيار محدود است و انسان نسبت به خود و ساير موجودات عالم و نيز نسبت به كيفيت حيات ابدياش جاهل است. او موجودي است كه از مبدأ حكيمي خلق شده و زندگي او منحصر به حيات محدود چندده ساله دنيا نيست، و پس از مرگ به عالم ديگري منتقل ميشود كه مدت آن، نه طولاني بلكه بينهايت است. رفتار او در اين دنيا علاوه بر اينكه در كمالات موجودات ديگر مؤثر است، كيفيت زندگي ابدي او را نيز تعيين ميكند. از اين رو، براي اينكه انسان بتواند به كمال حقيقياش نايل شود، هم بايد خود و ساير موجودات عالم و كمالات آنها را به درستي بشناسد، و هم معرفت كامل و دقيقي از عالم آخرت داشته باشد و بداند كه چه رفتارهايي سعادت بينهايت او را در دنياي ديگر تأمين ميكند، و كدام رفتار موجب سوء عاقبت او خواهد شد. اما روشن است كه معرفت كامل به خود و موجودات قريب به بينهايت ديگر و نيز جهان آخرت از توان عقل انسان بيرون است.
علاوه بر اين، غير از مشكل محدوديت علم انسان، غلبه هوي و هوس و تمايلات قوي سركش انسان، معضل ديگري است كه در فراروي دستيابي به كمال حقيقي و نهايي او قرار دارد.
به همين جهت، خداي متعال انبياي خود را براي هدايت بشريت فرستاده است تا صراط مستقيم را به او نشان داده و با تعديل تمايلات انسان، رفتارهاي صحيح را به او تعليم دهد.
نجات و سعادت حقيقي و ابدي انسان صرفاً در تبعيت از ادياني است كه خداوند ارسال كرده و دستخوش هيچگونه تحريفي نگرديده است.
بر اين اساس، تمدني که بشر مي سازد، در صورتي قرين به توفيق بوده و سعادت دنيوي و ابدي او را تامين خواهد کرد، که بر اساس آموزه هاي انبياي الهي سامان يافته باشد.
اما در مقابل، مخالفان مغرور و متکبر انبياي الهي –عليهم السلام- در طول تاريخ و با توسل به حربههاي گوناگون و از جمله جعل مكاتب و ايدئولوژيهاي مختلف، به دشمني با خداوند و انبياي عظام برخاسته و بشر را از گام برداشتن در طريق هدايت بازداشتهاند.
يكي از انديشههاي پرطرفدار و مسلّط بر جهان امروز كه به مخالفت جدّي با انديشه ديني –به ويژه مكتب حيات بخش اسلام- برخاسته است، انديشه «مدرن» است.
اين انديشه كه مخالفت خود را با اديان الهي در عرصههاي مختلف معرفتشناختي، جهان شناختي، اقتصادي، اخلاقي و سياسي گسترانده است، با ابداع تكنولوژي و صنايع جديد براي تسلّط بر عالم طبيعت و بهرهوري هر چه بيشتر از آن، با ايجاد تمدن نوين، همه كشورهاي دنيا را تحت تاثير و هجوم وسيع و همهجانبه خويش قرارداده است.
امروزه، قويترين مخالف انديشه اسلامي كه به دشمني همه جانبه با آن برخاسته است، انديشه و تمدن مدرن است.
از اين رو، فهم درست تمدن مدرن براي مؤمنين به مكتب نوراني اسلام از چند جهت ضروري است:
1- تحول سريع و فراگير فرهنگ غرب، دنياي مدرن را از سدههاي پيشين تمدن مغرب زمين، به صورت چشمگيري ممتاز ساخته است. اين تحول فراگير كه به دنبال خويش، تكنولوژي و صنايع مختلفي را پديد آورده، سبب شد كه بهرهوري انسان دنياي مغرب زمين از جهان مادي بسيار راحتتر و گستردهتر شود. به سخن ديگر، قرار گرفتن دنياي مادي در مركز توجه تمدن غربي و به دنبال آن سعي و تلاش همه جانبه براي تسلّط بر طبيعت، موجب گشت كه انسان غربي، ابزار و تكنولوژي بسيار قوي و دقيقي را بوجود آورد و در اين مسير چنان قرين توفيق گشت كه عصر مدرن را به صورت كامل از اعصار سابق جدا كرده است، به طوري كه گويا انسان جديدي ـ از نوع ديگري غير از انسان نوع سابق ـ پديد آمده است.
مشاهده اين پيشرفتها - اگر بتوان بهرهوري هر چه بيشتر از عالم طبيعت بدون توجه به خداي متعال را پيشرفت، ناميد - از سوي مشرق زمينيان و نيز ورود تكنولوژي و صنعت غرب به كشورهاي شرقي، سبب شد كه بسياري از متفكرين، كاملاً تحت تأثير تمدن مغرب زمين قرار گيرند، و با تأثيرپذيري كامل از آن و از دست دادن هويت اصلي خود، با اعتقاد به اين كه تنها راه صحيح ترقي بشريت، همان طريقي است كه تمدن غرب و جهان مدرن پيموده است، سعي كردند از آن دفاع كنند.
2- از سويي ديگر، دنياي نوين غربي، با روحيه تكبر و قدرت مدارانه خود، فرهنگ و تمدن خود را از جهات مختلف بر فرهنگ و تمدن كشورهاي ديگر تحميل كرده است. به اعتقاد آنها هيچ فرهنگي ارزش بقا ندارد. از اين جهت، با توسّل به شعارها و ابزارهاي مختلف سعي كردند تا با رخنه در فرهنگ ديگران و استحاله آنها، همه دنيا را تابع فرهنگ و تمدن خويش سازند و در اين مسير از روشها و اهرمهاي مختلف اقتصادي، سياسي و فرهنگي نيز بهره برده است.
3- آنچه كه بر ضرورت شناخت تمدن مدرن و انديشههاي بنيادين آن ميافزايد، شرايط و وضعيت حاضر دنياي اسلام است. حضور غير مشروع تمدن و جهانبيني مدرن با لوازم گوناگون آن در عرصههاي مختلف فرهنگ کشورهاي اسلامي و نيز رشد فزاينده گرايش به آن جهانبيني، پژوهش دقيق و همه جانبه در شناخت تمدن مدرن و بنيادهاي معرفت شناختي، انسان شناختي، هستي شناختي و اخلاقي آن را بيش از هر زمان ديگر لازم ميسازد.
آنچه كه بر حساسيت و اهميت بيش از پيش آن ميافزايد، ويژگي اسلامي و هويت ديني ملت هاي جهان اسلام است. از اين رو، بايد بررسي كرد كه آيا تمدن و جهانبيني مدرن، با تمدن و جهانبيني اسلامي سازگار است، و يا اين كه بنيادهاي تمدن نوين، با جهانبيني اسلامي در تعارض است؟
آيا آموزههاي اخلاقي مدرن، نظامهاي اخلاقي رقيب و از جمله نظام ارزشي اخلاقي اسلام را از صحنه فردي و اجتماعي انسانها بيرون ميكند، و يا اين كه بدون تعارض با اخلاق اسلامي و در كنار آن در حيات فردي و اجتماعي مسلمانان حضور مييابد؟
معرفتشناسي، انسانشناسي، اقتصاد و... جهانبيني و تمدن مدرن كه بر بنيادهاي خاصي استوار هستند، نيز در معرض پرسش يادشده قرار دارند. آيا مي توان بر مباني تمدن مدرن، تمدن اسلامي را بنا کرد؟
پاسخ دقيق به پرسشهاي يادشده و تبيين نسبت ميان تمدن مبتني بر جهانبيني اسلامي و تمدن مبتني بر جهانبيني مدرن از مباحث بسيار اساسي و حياتي براي انديشمندان اسلامي و حقيقت جويان است.
تمدن
قبل از ورود در بحث بايد توجه داشت که در عرصه انديشه بشري، ابهام مفاهيم و الفاظ بكار رفته در بحث، از دامهاي مهلك و عقلسوزي است كه با توسّل به آن، ظلم هاي بسياري بر انسان و افكارش رفته است. از اين رو، تبيين مفاهيم كليدي بحث و ابهامزدايي از آن و نيز تعيين معناي مورد بحث از ميان معاني محتمل و مختلف الفاظ، ضرورت هر بحث و كاوش صحيح و دقيق است. براين اساس، ابتدا واژه تمدن را توضيح مي دهيم:
تمدن در لغت به معناي خوگرفتن به اخلاق مردم شهرنشين است،[1]اما در اصطلاح، برخي آن را با فرهنگ هم معنا دانسته اند: «کلمه فرهنگ يا تمدن به مفهوم وسيع کلمه که مردم شناسان به کار مي برند، ترکيب پيچيده اي شامل علوم، اعتقادات و هنرها، اخلاق و قوانين و آداب و رسوم و عادات و اعمال ديگري است که به وسيله انسان در جامعه خود به دست مي آيد.[2]» برخي ديگر نيز با تفاوت ميان فرهنگ و تمدن آورده اند: «تمدن عبارت است از مجموعه دانش ها، هنرها و فنون و آداب و سنن، تاسيسات و نهادهاي اجتماعي که در پرتو ابداعات و اختراعات و فعاليت هاي افراد و گروه هاي انساني طي قرون و اعصار گذشته توسعه و تکامل يافته است و در تمام قسمت هاي يک جامعه و يا چند جامعه که با هم ارتباط دارند، رايج است.[3]»؛ يا «فرهنگ شامل عقايد و آفرينش هاي انساني مربوط به اسطوره، دين، هنر و ادبيات مي شود، حال آنکه تمدن به حوزه خلاقيت انساني مرتبط با فناوري (تکنولوژي) و علم اشاره مي کند.[4]» ويل دورانت نيز در تعريف تمدن آورده است: «تمدن را مي توان به شکل کلي آن عبارت از نظمي اجتماعي دانست که در نتيجه وجود آن، خلاقيت فرهنگي امکان پذير مي شود و جريان پيدا مي کند در تمدن چهار رکن و عنصر اساسي مي توان تشخيص داد که عبارتند از : پيش بيني و احتياط در امور اقتصادي، سازمان سياسي، سنن اخلاقي و کوشش در راه معرفت و بسط هنر.[5]»
از تعاريف بيان شده مي توان گفت که تمدن، تجسّد فرهنگ يعني عقايد و ارزشهاي يک جامعه است که در قالب هاي علمي و صنعتي متجلي شده است. اما نکته اساسي آن است که هر تمدني داراي مباني: معرفت شناختي، هستي شناختي، انسان شناختي و ارزش شناختي است و فهم و شناخت دقيق يک تمدن بدون شناخت آنها امکان پذير نخواهد بود. کما اينکه شناخت مباني تمدن ديگر که با تمدن مورد نظر متفاوت و يا متضاد است، کمک زيادي به فهم تمدن مورد نظر خواهد کرد.
براين اساس، در فهم تمدن اسلامي نيز از يک سو، بايد مباني نظري تمدن اسلامي را تبيين کنيم و از سوي ديگر، به بيان ويژگي هاي قوي ترين تمدن رائج در دنيا که تفاوت ها و تضادهاي اساسي با تمدن اسلامي دارد بپردازيم تا در پرتو فهم دقيق آن تفاوت ها، به درک صحيح تري از تمدن اسلامي دست يابيم.
رويكردي اجمالي به اسلام
در اين مقام، به تبيين اجمالي انديشه اسلامي و ذکر برخي از مولفه هاي مهم آن ميپردازيم:
1ـ در دين اسلام، خداوند به عنوان موجودي ماوراي طبيعي و مجرد و خالق يگانه جهان هستي و بينياز مطلق، مورد پذيرش واقع شده و وجود خداوند امري غير قابل شك تلقي شده است. قرآن، از زبان پيامبران نقل ميكند كه: «قالت رسلهم أفي اللّه شكّ فاطر السموات والارض.[6]»
2ـ جهان، ماهيت «از اويي» دارد؛ يعني واقعيت جهان واقعيت «از اويي» است. فرق است ميان آن كه چيزي از چيزي باشد، بدون اين كه تمام واقعيتش «از اويي» باشد؛ مانند فرزند نسبت به پدر و مادر، كه از آنهاست ولي واقعيت وجوديش غير از واقعيت اضافه و نسبتش به پدر و مادر است. اما جهان ماهيت از اويي دارد؛ يعني به تمام واقعيتش، انتساب به حق است، واقعيتش و اضافه و نسبتش به حق يكي است و در حقيقت معني مخلوق بودن همين است. همچنين اين جهان ماهيت به «سوي اويي» دارد؛ يعني همان طور كه از اوست، به سوي او هم هست. پس جهان در كل خود يك سير نزولي را طي كرده و نيز در حال طي كردن يك سير صعودي به سوي اوست: «انا للّه وانّا اليه راجعون،[7] ألا الي الله تصير الامور.[8]»
3- جهان داراي نظام متقن علّي و معلولي، سببي و مسبّبي است. فيض الهي و قضا و قدر او به هر موجودي تنها از مسير علل و اسباب خاص خود او جريان مييابد.
علاوه بر اين، نظام علّي و معلولي به علل و معلولات مادي و جسماني منحصر نيست. جهان در بُعد مادي خود نظام علّي و معلوليش مادي است و در بُعد ملكوتي و معنوي خود، نظام علّي و معلوليش غير مادي ميباشد. ميان دو نظام نيز هيچگونه تضادي نيست، و هر كدام مرتبه وجودي خود را احراز كردهاند. ملايكه، روح، لوح، قلم، كتب سماوي و ملكوتي وسائط و وسايلي هستند كه به اذن پروردگار، فيض الهي از طريق آنها جريان مييابد.
4- جهان به صورت يك پارچه، يك واقعيت هدايت شده است، به طوري كه تمام ذرّات جهان در هر مرتبهاي كه هستند از نور هدايت برخوردارند، غريزه، حس، عقل، الهام و وحي، مراتب هدايت عامه جهانند: «قال ربنّا الذي اعطي كل شيءٍ خلقه ثم هدي.[9]»
5- بعد از اين جهان، جهاني ديگر است، و آن جهان، جهان ابديت و جهان پاداش و كيفر اعمال است.
بخش عظيمي از آيات قرآن کريم در مقام بيان جهان آخرت و كيفيت اثبات معاد و دفع شبهات نسبت به آن و كيفيت نعمتها و عذابهاي اخروي است.
در بعضي از آيات قرآن به پيامبر دستور ميدهد كه نسبت به وقوع قيامت قسم ياد كند: «زعم الّذين كفروا ان لن يُبعثوا قل بلي و ربّي لتُبعثن ثم لتنبؤنّ بما عملتم وذلك علي الله يسير.[10]»
6- در ديدگاه اسلامي انسان داراي روح مجرد است:
«و قالوا ءإذا ضللنا في الأرض ءإنّا لفي خلق جديد بل هم بلقاء ربّهم كافرون، قل يتوفّاكم ملك الموت الذي وكّل بكم ثمّ الي ربكم ترجعون.[11]»
روح انسان يك حقيقت جاودانه است و انسان نه تنها در قيامت به صورت زنده محشور ميشود، در فاصله دنيا و قيامت از نوعي حيات كه حيات برزخي ناميده ميشود و از حيات دنيوي قويتر و كاملتر است، بهرهمند است. در قرآن، حدود بيست آيه به حيات انسان در حال پوسيدگي بدن در فاصله مرگ و قيامت دلالت دارد.[12]
7- ميان اعمال و رفتار دنيوي انسان و زندگي و حيات اخروي او رابطه مستقيمي وجود دارد:
«بلي من كسب سيّئة واحاطت به خطيئته فاولئك اصحاب النّار هم فيها خالدون والّذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك اصحاب الجنّة هم فيها خالدون.[13]»
8- عقل انسان در اين دنيا براي هدايت او و سعادتمند ساختنش كافي نبوده و به پيامبران نياز دارد:
«كان الناس أمة واحدة فبعث الله النبيين مبشّرين ومنذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه وما اختلف فيه الاّ الذين اوتوه من بعد ما جاءتهم البيّنات بغياً بينهم فهدي اللّه الذين ءامنوا لما اختلفوا فيه من الحقّ باذنه والله يهدي من يشاء الي صراطٍ مستقيم.[14]»
در موردي قرآن، انكار نزول وحي بر انسان را مستلزم عدم شناخت خداوند ميداند: «و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل اللّه علي بشر من شيء قل من انزل الكتاب الّذي جاء به موسي نوراً وهدي للناس.[15]»
9- از نكات ياد شده، بدست ميآيد كه انسان براي سعادتمند شدن و رهايي از جهالت و بطلان و بندگي هوي و هوس و شيطان بايد به خداوند ايمان آورد و به تمام دستورهاي او از نماز، روزه و... عمل كند؛ و در اخلاق نيز تابع ارزشهاي الهي باشد نه هوي و هوس گذراي خود.
در يك سخن، انسان براي اين كه از سطح حيوانيت بيرون آمده و انسان واقعي شود، كاملاً بايد به دستورهاي سعادت آفرين الهي كه در اسلام نازل شده است، گوش فرا داده و در حقيقت تسليم محض باشد. اگر در موردي دستورهاي الهي و پيامبر(ص) با هوي و هوس انساني سازگار نبود، نبايد تابع هوي و هوس خود گردد، بلكه بايد تسليم فرامين خداوند و رسولش باشد: «و ما كان لمؤمن ولا مؤمنة اذا قضي الله ورسوله أمراً أن يكون لهم الخيرة من أمرهم و من يعص اللّه ورسوله فقد ضلّ ضلالاً مبينا.[16]»
به همين جهت، قرآن روح دين را، تسليم و عبد خداوند بودن و اسلام ميداند، و غير آن را ـ هر چه باشد ـ باطل ميانگارد: «انّ الدين عند اللّه الاسلام،[17] و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه وهو في الآخرة من الخاسرين.[18]»
10- اصول اخلاقي اسلام نسبي نيست، بلکه اصول مطلق اخلاقي مورد تاييد اسلام است.
11- شکاکيت معرفتي باطل است و در اسلام بر يقين معرفتي تاکيد شده است.
12- معرفت هاي صادق مطلقي در اسلام مورد قبول واقع شده است که قابل نقد نمي باشد، کما اينکه انسان هايي –مانند انبياء عليهم السلام- با تاييدات الهي داراي ملکه عصمت بوده و سخنان آنها به صورت کامل درست مي باشد.
پس از روشن شدن برخي از مهمترين اصول اسلام که مبناي تمدن اسلامي است، به بيان مباني تمدن مدرن مي پردازيم.
نگاهي گذرا به انديشه مدرن
در ابتدا لازم است جهت روشن شدن بحث، چهار مفهوم اصلي: مدرن، مدرنيته، مدرنيسم و مدرنيزاسيون را از منظر انديشمندان به ويژه متفكرين غربي توضيح دهيم.
1- مُدرن[19]
واژه مدرن كه در لغت به معناي جديد است، از ريشه لاتيني «modo» گرفته شده و به معناي «of today» يعني «امروزين» يا «امر بالفعل و حاضري» است كه به جاي امر موجود در گذشته نهاده شده و مورد قبول همگان است.[20]
اما در اصطلاح، واژه مدرن به معني شكل و صورت فرهنگي و اجتماعي خاصي است كه اولا:ً از جهت تاريخي، امر جديد و تازهاي است و ثانياً: هر آنچه را كه مبتني بر سنت و دين است، كنار زده و تنها عقل ابزاري جداي از وحي را پذيرفته است. بدين جهت، كاملاً از آداب و سنن قديمي، امور وحياني و ديني، سحر و جادو و خرافه و... بريده شده است.
نسبت به آغاز عصر مدرن، ميان نويسندگان اتفاق نظر وجود ندارد، برخي قرن پانزدهم را شروع دنياي مدرن ميدانند،[21] عدهاي معتقدند كه سه يا چهار قرن است كه عصر مدرن آغاز شده است،[22] و برخي نيز سيصد سال پيش يعني گاليله را آغازگر عصر مدرن ميدانند.[23]
اما عليرغم اختلافاتي كه در زمينه شروع دوران مدرن، در ميان انديشمندان و متفكران غربي به چشم ميخورد، همگي بر اين امر اتفاق نظر دارند كه دوران قرون وسطا، دوران مدرن نبوده بلكه دوران مدرن پس از زوال و افول قرون وسطا آغاز شده است.
به اعتقاد نويسندگان غربي، جهانبيني قرون وسطايي، جهانبيني ديني و كاملاً تحت سيطره دين بوده است.[24] انسان قرون وسطايي جهان مادي را همانند گهوارهاي ميدانسته كه با دو طناب و از دو سر به امور ديگري بسته شده و به آنها متصل بوده است؛ يعني از يك طرف جهان مادي را به خداوند مرتبط و وابسته ميدانسته و از سويي ديگر آن را به معاد پيوند ميداده است. از اين رو، انسان قرون وسطايي، هر پديدهاي را در عالم ماده با توجه به ارتباط آن با مبدأ و معاد، تفسير ميكرده است.
اما آنچه كه در اين مقام شايسته توجه ميباشد، اين است كه چرا نزد انديشمندان غربي، فرهنگ قرون وسطا و انديشههاي حاكم بر آن، مدرن و نوين تلقي نميشود؟
ممكن است در گمان عدهاي پاسخ پرسش مهم فوق اين باشد كه چون در طول دوران قرون وسطا - كه تقريباً ده قرن به طول انجاميده است[25] - هيچ انديشه جديدي مطرح نشده است و همه متفكرين بعدي مقلدان انديشمندان سابق بودهاند؛ و بدين جهت، به دوران قرون وسطا، وصف «مدرن» اطلاق نشده است.
ولي روشن است كه چنين پاسخي بسيار سطحي و معلول عدم دقت كافي است؛ زيرا نميتوان باور كرد كه در طول ده قرن، در انديشه يك امت (كه مشتمل بر كشورهاي مختلف اروپايي بوده است) هيچ انديشه جديدي مطرح نشده باشد. چنانكه شواهد تاريخي مختلف نيز برخلاف ادعاي فوق، گواهي ميدهند.
در قرن سيزدهم، انديشههاي فلسفي و به ويژه كلامي قرون وسطا شخصيت بسيار برجستهاي مانند «توماس آكوئنياس» را به خود ميبيند كه انديشههاي كلامي جديدي - نسبت به متفكرين قبلي - ارائه كرده است.
به علاوه در ابتداي قرن هفتم، اسلام ظهور كرده و تمدن جديدي را به بشريت عرضه كرده است. به طوري كه با نفوذ به اروپا مردم آن سرزمين با تمدن اسلامي آشنا شده اند. روشن است كه اين تمدن، كاملاً جديد و با آموزههايي مغاير با آموزههاي يهود و مسيحيت بوده است. از اين رو، پرسش ياد شده به صورت جديتري اذهان متفكرين را به چالش ميكشاند كه چرا به انديشههاي جديد در قرون وسطا و نيز به انديشههاي اسلامي، واژه مدرن اطلاق نميگردد؟
دقت كافي در پرسش فوق و پاسخي كه انديشمندان غربي به آن دادهاند ما را به اين نكته بسيار مهم رهنمون ميسازد كه در ديدگاه متفكرين غربي و نيز جهان مدرن، هر امر جديد و هر انديشه نويني، «مُدرن» نيست؛ بلكه انديشه مدرن، انديشهاي است كه داراي ويژگي خاصي و از هر گونه قيدي به ويژه «قيود ديني» كاملاً رها و آزاد باشد. تا زماني كه آموزههاي ديني و وحياني بر انديشهاي حاكم باشد، هر چند آن انديشه نسبت به انديشههاي متفكرين سابق، انديشه جديدي باشد، باز هم مدرن نخواهد بود. به همين جهت، تمدن جديد اسلامي كه در قرن هفتم در صحنه حيات بشري ظهور كرده است، جديد و مدرن نيست. به ديگرسخن، ماهيت اصلي يك انديشه يا فرهنگ مدرن آن است كه آن انديشه يا فرهنگ به هيچ روي تحت تأثير آموزههاي ديني نبوده و از هر گونه قيود و انديشه ديني رها و آزاد باشد، چنان كه برخي تصريح كردهاند: «جهان مدرن وقتي آغاز شده است كه بشريت تلاش كرده است تا فعاليت فكري و نظري خود را از تأثير دين رها و آزاد كند.»[26]
در واقع، انسان مدرن، انساني است كه برخلاف انسان ديني و غير مدرن كه هر امري را از يك سو به خداوند و از سوي ديگر به معاد مرتبط و متصل ميساخته است، او تيغي به دست گرفته و از يك طرف اتصال خودش را با مبدأ قطع كرده و از طرف ديگر رابطهاش را با معاد بريده است. در ديدگاه انسان مدرن آنچه كه شايسته توجه و هدف تلاشهاي نظري و عملي انسان ميتواند واقع گردد، همين دنياي مادي است و بس.
انسان بايد سعي كند تا زندگي خويش را در اين دنيا سامان دهد، و در اين مسير از هر امري كه به نفع رفاه و خوشبختي همين دنيايي اوست، بهره برد. بدين جهت، بايد به سراغ طبيعت و امور ديگر رفته و در صدد شناخت آن برآيد. اما:
اولاً) نبايد به هيچ منبع معرفت بخش ديگر - مانند كتب مقدس - توجه كند، و فقط بايد به معرفتي كه از طريق حس و مشاهده و عقل محاسبهگر او حاصل شده است، اعتماد كند. از اين رو، هيچ معرفتي از نقد مصون نبوده و هيچ كس نميتواند ادعاي عدم خطاپذيري كند. علاوه بر اين، براي معرفت به هر ادعايي بايد بتوان به صورت باز و معتبر، مباني و علل آن ادعا را مورد بررسي و تحقيق قرار داد. براين اساس، اگر ادعايي مبتني بر امور غيبي و مستند به آنها باشد، هيچ گونه اعتباري ندارد.[27] در واقع، هيچ مرجع قابل اعتمادي غير از عقل مبتني بر حس و تجربه وجود ندارد؛ و در جهان خارج نيز هيچ شياي بالاتر و وراي آنچه عقل انسان با كمك حواس ظاهري خود اثبات ميكند، موجود نيست.[28]
ثانياً) هدف معرفت، رمزگشايي از معاني موجود در بافت و ساختمان جهان نيست تا از اين طريق بخواهيم طبق طرح و هدف خداوند عمل كنيم. بلكه معرفت عبارتست از هر آنچه كه در ما قدرت پيشبيني و ضبط و مهار طبيعت را ايجاد كند، تا از اين رهگذر بتوانيم زندگي مطمئنتر و شايد راحتتري داشته باشيم. بدين ترتيب، ارزش معرفت يك ارزش ابزاري است.[29]
در رفتارهاي عملي و تعيين خط و مشي و ارزشهاي زندگي نيز انسان صرفا بايد به خودش اعتماد كند، و هيچ موجود ديگري و يا هيچ منبع معرفتي ديني، حق دخالت در تعيين ارزشهاي زندگي را ندارد، و اگر چه ممكن است انسان در تشخيص خود اشتباه كند، ولي ارتكاب اشتباه مستلزم و مجوّز آن نيست كه مرجع ديگري از بيرون براي انسان، جهتها و ارزشهاي زندگي را تعيين کند.[30] به ديگر سخن، انسان معيار همه چيز است. (اومانيسم)
انسانِ محور شده در دنياي مدرن با نفي هرگونه موجود مجرد و ماورايي و در نتيجه نفي وجود روح مجرد، در صدد تعيين ملاك در همه جهات نظري و عملي است؛ و در اين جهت، هيچ نيازي به منابع ديگر غير از عقل خود ندارد. به اعتقاد انسان مدرن، دين و آموزههاي ديني حق دخالت در هيچ يك از حوزههاي معرفتي بشر - اعم از نظري و عملي - را ندارند و همه چيز بايد تبيين اين دنيايي پيدا كنند. (سكولاريسم) به عنوان مثال، در تعيين ملاكهاي اخلاقي، انسان بايد صرفاً سود دنيوي و مادي خود را در نظر گرفته و از آن جهت كه يك وجود مادي صرف بوده و هيچ ارتباطي با مبدأ و معاد ندارد، در مورد آن داوري كند. از اين رو، هر چه كه انسان در تشخيص خود خوب بداند و به دنبال آن بوده و آن را بخواهد خوب است، و از هر چه كه متنفر باشد، آن امر بد است. يعني مرجع تشخيص خوبيها و بديها و تمام ارزشهاي اخلاقي، اميال و خواست بشر است، چنان كه بنتام در اين مورد ميگويد: «خوب يعني خواستني و بد يعني نخواستني».[31]
نتيجه آن كه، دنياي مدرن وقتي آغاز گشته است كه انسان و خواستها و اميال او محور همه عالم شده و تمام تلاشهاي عملي بشر نيز نقش ابزاري داشته و هدف آن تسلّط هر چه بيشتر بر عالم طبيعت و زندگي راحتتر و به ديگر سخن ارضاي هر چه بيشتر و بهتر اميال مادي بشر است و به هيچ روي آموزههاي ديني و ماوراء طبيعي در حيطه حيات بشر نبايد دخالت کند.
در نتيجه، هر انديشه و امر جديدي، مدرن نيست. اگر انديشهاي تحت تأثير دين بوده و حتي اگر در زمان قبل سابقهاي نيز نداشته بلكه در زمان حاضر مطرح شده باشد، باز هم يك انديشه سنتي و غير مدرن است. اما اگر انديشهاي، انسان و عالم ماده را محور همه امور قرار داده و در صدد نفي هرگونه مرجعيتي - چه ديني و چه غير ديني- وراي عقل ابزاري معتمد بر حس بشر باشد، چنين انديشهاي مدرن است هر چند كه در زمانهاي قبل نيز سابقه داشته باشد. به عنوان مثال، انديشه انسان محوري در حدود دو هزار و ششصد سال قبل توسط سوفسطائيان مطرح شده است. اين جمله پروتوگوارس مشهور است كه: «انسان مقياس همه چيز است».[32]در عين حال اين انديشه، يك انديشه مدرن بوده و توسط جهانبيني دنياي مدرن كاملاً پذيرفته شده است.
همچنين، همجنس بازي كه در دنياي جديد و جوامع مدرن مورد قبول قرار گرفته است - و در تضاد با مدرن بودن نيست - عمل و رفتاري است كه قرآن آن را به قوم حضرت لوط عليهالسلام(يعني چند هزار سال قبل) نسبت ميدهد.[33]
تأمّل در موارد فوق اين نكته مهم را روشن ميسازد كه قديمي يا جديدي بودن يك انديشه يا رفتار حاکي از مُدرن بودن يا عدم آن نيست، بلكه ملاك مُدرن بودن، بريدگي از هر چه غير انسان و دنياي مادي است - مانند خدا و دين و سنتهاي ديگر - و محور قرار دادن انسان و اميال او و نيز دنياي مادي است. در يك كلام، دنياي مدرن يعني «اعتقاد و باور به علم و عقل آدمي به جاي اعتقاد به حقيقت وحي و خداوند.»[34]
2ـ مدرنيته[35]
براي واژه مدرنيته كه در لغت به معناي «تجدّد» و جديد شدن است، در اصطلاح تعريفهاي گوناگوني ارائه شده است كه در اينجا به برخي از تعريفهاي بيان شده اشاره ميشود:
الف) مدرنيته، اعتقاد به اين امر است كه انسان، موجودي مختار، آزاد و عاقل بوده و ميتواند سرنوشت خود را خود، تحت كنترل درآورد.[36]
ب) مدرنيته يعني روزگار پيروزي خرد انساني بر باورهاي سنتي (اسطورهاي، ديني، اخلاقي، فلسفي و...)، رشد انديشه علمي و خردباوري، افزون شدن اعتبار ديدگاه فلسفه نقادانه همراه با سازمانيابي تازه توليد و تجارت، شكلگيري قوانين مبادله كالاها و به تدريج سلطه جامعه مدني بر دولت.[37]
از تعاريف فوق بدست مي آيد كه:
مدرنيته (جديد شدن) عبارت است از يك جريان و تحوّل در زمينههاي فرهنگي،اقتصادي، اجتماعي، علمي و... كه با محوريت انسان و تكيه بر آزادي همه جانبه او و نيز اعتماد به عقل بشري و اصالت دادن به فرد، در صدد تحليل همه اشياء اعم از طبيعت، ماوراء طبيعت، ارزشها... برآمده است، و با انديشه تغيير و نو كردن دائمي حيات همه جانبه انساني، هر آنچه كه در مقابل او واقع شود - مانند دين، آداب و رسوم و ساير سنتها را - نفي ميكند.
3ـ مدرنيسم[38]
اين واژه كه در لغت به معناي «تجدد گرايي» است، در اصطلاح، گرايش خاص فكري است كه داراي مؤلفّههاي خاص است. برخي از مهمترين ويژگيهاي اين گرايش فكري –كه ممكن است آن ويژگيها را مباني اساسي مدرنيته بدانيم- به قرار زير است:
1- از لحاظ معرفت شناختي، «مشاهدهگرا»، «آزمايشگرا» و «تجربهگرا» است. به عبارت ديگر، يگانه راه وصول به معرفت حقيقي را مشاهده، آزمايش و تجربه حسّي ظاهري ميداند.[39]
2- فقط به عقل ابزاري، جزيي و استدلالگر قائل است. يگانه شأني كه اين عقل دارد، اين است كه گزارههايي را كه حاصل مشاهده، آزمايش و تجربه حسّي ظاهرياند، در قالب استدلالهاي منطقي بريزد و نتايج جديدي ارائه كند، تا با شناخت جهان، در پيشبيني حوادث آينده سعي کرده و به دنبال آن، جهان طبيعت را ضبط و مهار سازد.[40]
به ديگر سخن، اين عقل صرفا محاسبهگر و مصلحت انديش است، يعني داشتههاي تجربي خويش را در قالب استدلال منطقي ميريزد تا به نتيجهاي دست يابد كه مصلحتي را براي انسان، تأمين يا مفسدهاي را از او دور كند. اين عقل تنها به سود و زيان انسان در اين دنياي زميني ميانديشد و به هيچ منبعي متصل نيست. عقل ابزاري محاسبهگر، اگرچه با روش تجربي در صدد شناخت طبيعت و اشياي طبيعي است، اما هدف آن كشف قواعد حاكم بر آن براي مهار و به سلطه كشيدن آن در مسير اهداف و اغراض مادي انسان است.[41]
آنچه در باره ماهيت و ويژگي عقلانيت ابزاري گذشت، جنبه دنيوي آن را روشن ميکند. اين نوع عقلانيت تنها مربوط به امور مادي و شيوه زندگي اينجهاني است. به عبارت ديگر، با مسائل مربوط به تدبير حيات جمعي، از خانواده کوچکترين واحد اجتماعي –تا سطح کلان مديريت جامعه، سروکار دارد. مقولاتي چون شيوه معيشت خانوادگي، ساماندهي روابط کلان اجتماعي، برنامهريزي در جهت بهرهوري بهتر در زمينههاي اقتصادي، به کارگيري بهترين ابزار در رسيدن اعضاي جامعه به اهداف مشترک جمعي، همگي در حوزه اين عقلانيت قرار ميگيرند. در عوض، موضوعات مرتبط به سنجش درستي و نادرستي هدف، وظيفه و تکليف، عواطف و احساسات انساني، هيچکدام در دايره اين نوع عقلانيت قرار ندارند و بيترديد جزء عقلانيت ارزشي به حساب ميآيند که از نگاه «وبر» متعلق به دنياي ماقبل مدرن و يا دنياي سنتي است که دين نيز از همين جهان است.
وجه ديگر عقلاني شدن که بر دنيوي و سکولار شدن اثر ميگذارد، «افسونزدايي» از دنيا است که در آن احساس شخصي فرد در باره تعلق و معنا داشتن زندگي به کلي خراب و دگرگون شده و باعث معمولي شدن مفاهيم پرهيبت و محترمي مانند دين ميشود. بنابراين، منظور از توصيف دنياي جديد به عقلاني شدن، آن است که زندگي انسان مدرن بدون رمز و راز شده است و اينگونه امور ارزش و اعتبار خود را در متن زندگي از دست داده است.
وبر در کتاب دانشمند و سياستمدار مينويسد:
عقلگرايي، بيشتر اين معنا را ميدهد که ما ميتوانيم يا باور داريم که هر لحظه ميتوانيم ثابت کنيم اصولا هيچ قدرتي اسرارآميز و غير قابل رؤيتي در زندگي وجود ندارد. خلاصه اينکه ما ميتوانيم از طريق فرضيه و پيشبيني بر همه چيز مسلط شويم. اين به معناي پايان رؤيابافي در باره جهان است. از اين پس براي ما همانند وحشيها که به وجود اينگونه نيروها معتقدند اين مسئله وجود ندارد که به جادو متوسل شويم و به تسلط بر ارواح اقدام کنيم يا از آنها چيزي بخواهيم. بلکه در عوض، براي حل مشکل خود از تکنيک و فرضيه، استفاه ميکنيم و اين همان مفهوم اساسي روشنگري است.[42]
روشن است که اگر مناسبات اجتماعي را بر مبناي اين نوع عقلانيت تعريف کنيم و آن را يگانه شيوه اداره جوامع امروز بدانيم، دين و ارزشهاي ديني در آن جايگاهي نخواهند داشت. «راجر تريگ» در اين باره مينويسد:
وقتي عقلانيت صرفا بهينهسازي سود دانسته شود و سود اساسا آن چيزي تلقي شود که قابل اندازهگيري است، غير ممکن است که عقل را براي پرسش از ارزش اصلي هر فعاليتي به کار بريم. نظريه پردازان عقلانيت ابزاري ابدا نميتوانند عقلانيت دين را به منزله يک فعاليت، مورد بحث قرار دهند. پرسش، به اين تبديل ميشود که آيا فرد با شرکت کردن در مذهب، به اندازه کافي، سود عائدش ميشود يا نه؟ درست همانگونه که آيا رفتن به مسابقه فوتبال نشان ميدهد که به زحمتش ميارزد يا نه؟[43]
3- «ماديگرا» است؛ يعني به عوالمي غير از عالم ماده و ماديات قائل نيست.[44] اين موضوع وجود شناختي البته نتيجه گريزناپذير دو ويژگي قبلي است؛ زيرا بنابر اين امر كه فقط از راه مشاهده، آزمايش و تجربه حسّي ظاهري بتوان، به معرفت حقيقي دست يافت و عقل نيز، كاري جز سر و سامان دادن به مواد خامي كه از آن راه بدست آمده است، نداشته باشد، طبعاً به تدريج آنچه قابل مشاهده، آزمايش و تجربه است با «واقعيت» و «موجود» يكسان و معادل گرفته ميشود و لازمه اين معادله هم چيزي نيست جز اين اعتقاد كه آنچه قابل مشاهده، آزمايش و تجربه نيست، موجود نيز نميباشد.
4- در مسأله وجود خداوند، موضع «انكار» يا لااقل «لا أدريگري» دارد.[45]
5- «انسانگرا» است؛ يعني خدمت به انسان را يگانه و نخستين هدف ميداند. و به عبارت ديگر، انسانيت را در جايگاه خداوند مينشاند و معتقد است كه همه چيز و همه كار بايد در خدمت انسان باشد.[46]
6- مخالف هر گونه تعبّد نسبت به هر شخص است و هيچكس را فوق سؤال و چون و چرا نميداند، و از همه دليل و برهان مطالبه ميكند.[47]
7- به لحاظ اخلاقي «عاطفهگرا» است؛ يعني احساسات و عواطف را خاستگاه همه افعال اخلاقي و يگانه داور خوبي و بدي و درستي و نادرستي اخلاقي ميداند.[48]
4ـ مدرنيزاسيون[49]
مقصود از مدرنيزاسيون - يا متجدد سازي - فعاليتي آگاهانه و اختياري در جهت تحقق و پياده كردن مؤلفهها و فرهنگ مدرنيته در جوامعي است كه فاقد آنها هستند.
فعاليت و فرايند متجدد سازي، مستلزم تغييراتي در زمينههاي اقتصادي، سياسي و اجتماعي در كشورهاي توسعه نيافته با عنايت به مدل و الگوي پيشرفته و پيچيدهتر سازمانهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي كشورهاي غربي است.
اين فرايند از طريق تئوريهاي جامعه شناختي، مورد مطالعه و تعريف دقيق قرار گرفته و براساس اين تئوريها، جوامع به دو نوع تقسيم شده است:
جامعه سنتي (كه ميتوان آن را به تعبير ديگر جامعه «روستايي»، «عقب مانده» يا «توسعه نيافته» ناميد) و جامعه مدرن (يا «جامعه شهري»، «توسعه يافته» يا «صنعتي»).
همچنين مطابق اين تئوريها، ساختارهاي اجتماعي جوامع مختلف براساس قوانين عمومي و مشابه خاصي، حركت كرده و داراي روند دائمي پيشرونده است. بدين جهت، تمام جوامع از يك روند تاريخي مشابهي - يعني گذر از يك نوع به نوع ديگر - تبعيت ميكنند. بر اين اساس، چنين فرض شده است كه جوامع سنتي بايد تابع الگويي باشند كه جوامع غربي آن را به كار بستهاند و در حقيقت، تئوريهاي متجدد سازي در صدد آن هستند كه سازمانهاي جوامع غربي و متغيرهاي اين جوامع صنعتي را مشخص كرده تا آنها را در كشورهاي توسعه نيافته به اجرا در آورند.
از اين رو، مدرنيزاسيون و متجدد سازي، معادل با «غربي سازي»[50] تلقي شده است.
پيشفرضهاي زيربنايي متجدد سازي عبارتند از: سكولاريسم، ماترياليسم، فردگرايي و اعتقاد به پيشرفت از طريق علم تجربي و تكنولوژي.[51]
دقت در محتواي اصطلاحي واژههاي مدرن، مدرنيته، مدرنيسم و مدرنيزاسيون روشن ميسازد كه انديشه مدرن، بريده از هرگونه باورهاي ماوراءطبيعي و ديني و به سخن ديگر «سكولار» است. تمدن ساخته شده بر چنين مبنايي، تمدني است که انسان را مالک جهان دانسته و جهت برطرف کردن نيازهاي صرفا مادي او هر عملي را که خودش تشخيص داده باشد، انجام مي دهد.
علوم تجربي، صنعت و تکنولوژي جديد دنياي مدرن، چهره ظاهري اين تمدن است که به وسيله آن، جهان بيني مدرن خودنمايي کرده و بر جهان مسلط شده است. به گونه اي که شاخصه اصلي تمدن سکولار و ضد دين مدرن غرب، علوم تجربي، صنعت و تکنولوژي جديد آن است، از اين رو، مناسب است اندکي اين ويژگي و لوازم آن را نيز تبيين کنيم.
لوازم تمدن مدرن
يکي از لوازم اصلي تمدن مدرن، «ساينتيسم[52]» (علم تجربي گرايي) است. علم تجربي به ويژه در عصر جديد توانسته است تكنولوژي و صنايع مهمّي را براي بشر به ارمغان آورد؛ و از اين رهگذر، زندگي و دنياي مادّي بشر را تا حدّي و از بعضي حيثيّات، راحتتر كند. بيماريهايي كه در دوران نه چندان دور، براي بشر لاعلاج تلقي ميشده است، امروزه به مدد پزشكي توسعه يافته جديد، به راحتي درمان ميشود. سفرهايي كه انسان ميبايست ماهها و بلكه سالها آن را پيموده و در مسير راه خود با هزاران خطر انساني، حيواني وطبيعي مواجه بوده است، در اين عصر به بركت تکنولوژي جديد در زمان بسيار كم ميپيمايد. مشكلات ناشي از تاريكي در اين عصر با اختراع برق و استفادههاي بسيار گوناگون از آن رفع شده است.
امّا آنچه كه شايسته تأمل است، اين است كه اين تحولات موجب گشته است كه انسان نوين، خود را از حيثيت جهانبيني و نيز بُعد هستي شناختياش، محدود در اين عالم مادّه كرده و جز زندگي دنيوي و بهرهوري هرچه بيشتر از آن، هدف ديگري را دنبال نكند؛ به ويژه با رّد هرگونه ابزار معرفتي ديگر و نيز معارف به دست آمده از آن ابزارها و به ويژه با عدم توجّه به محدوديتهاي بسيار متنوع و مختلف روش تجربي، علم تجربي و روش آن را يگانه معيار بررسي معارف ديگر و صحّت و سقم آنها تلقي كند.
علوم تجربي مدرن، مقرون به مؤلّفه هايي است كه آن را كاملاً از علوم تجربي قبل از خودش ممتاز ميسازد.
علوم تجربي در زمان قرون وسطي، در صدد معرفت به جهان و شناخت اسراري بود كه خداي متعال در خلقت جهان به كار برده بود، تا از اين طريق بر خداشناسياش بيافزايد. امّا در دنياي جديد، علوم تجربي در پي كشف اسرار الهي نيست. بلكه هدف عمده آن، شناخت جهان به قصد مهار و تسلّط بر آن براي بهرهوري هر چه بيشتر از عالم طبيعت است.
در عصر جديد بر اساس تبيينهاي فلسفي انجام شده، جهان خالي از جلوههاي الهي دانسته شد و در نتيجه به طبيعت با نگاهي ابزاري نگريسته شده است. از اين رو، هدف علم، تمجيد خداوند نيست، بلكه هدف تازه آن، بسط تسلّط انسان بر طبيعت است. در اين مرحله علم، بيشتر انساني و كمتر الهي است.[53]
در ميان عالمان علوم تجربي، ميتوان «فرانسيس بيكن» را بنيانگذار علم جديد ناميد. او با كار و تلاش خود موجب گشت تا هدف و ديدگاه علم جديد، به طور كلّي از هدف علم سنتي فاصله گيرد. هدف علم جديد، تسلّط بر طبيعت و ديدگاه آن به طبيعت و جهان، ديدگاهي مكانيكي بود. «بيكن» جهان را با چشماني ديگر ـ متفاوت از ديدگاه يونانيان قديم ـ مينگريست. او نميخواست فقط به تماشاي طبيعت بنشيند، بلكه ميخواست روشي براي كنترل آن بيابد.
علم در نظر يونانيان، فقط عبارت از مطرح كردن چراهاي متافيزيكي چيزها بوده است. ولي او معتقد بود كه علم بايد درباره چگونگي چيزها تحقيق كند، و هدف صحيح علم نيز جز به دست آوردن كشفيّات و قدرتهاي جديد نيست.[54]
بيكن بر اين امر تاكيد ميكند كه علم بايد منتهي به عمل شود و علمي كه انتزاعي صرف باشد و نتوان نتايج عملي خاص و مفيدي از آن در زندگي بدست آورد، ارزشي ندارد. در نظر بيكن، داشتن علمي كه منتهي به عمل ميشود، سبب برتري انساني بر انسان ديگر ميشود، تا آنجا كه انسانِ داراي چنين علمي را ميتوان خداي انسان ديگر ناميد. او در اين مورد مينويسد:
«اين قول كه گفتهاند «انسان خداي انسان است» كاملا قابل قبول است، هم از لحاظ كمك و نيكوكاري و هم از لحاظ شرائط زندگاني. اما اختلاف موجود بين انسانها نه از ناحيه خاك است، نه از ناحيه آب و هوا و نه از ناحيه نژاد، بلكه از بركت فنون است.[55]»
در نظر «چرچ»، بيكن متهم است كه فلسفه را از بالا به پائين آورده است، و مقصود اين است كه انسانها را تشويق كند كه در پي منافع مادي خود باشند و به جاي پرداختن به مسائل مابعدالطبيعي و تامل در مبادي مافوقالطبيعي، كه از حوصله عقل و حوزه علم انسان بيرون و بيحاصل است، به مطالعه طبيعت و كشف قوانين طبيعي اهتمام ورزند، كه امري ممكن و سودمند است.[56]
برخي از نتايج و پيامدهايي كه به لحاظ منطقي و يا روانشناختي، از علوم تجربي، صنعت و تکنولوژي و به عبارت ديگر از تمدن جديد به دست آمدهاند، عبارتند از:
1ـ تبيين علمي جهان و بي هدفي
دين در نهاد خود جهان را هدفمند دانسته و پديدههاي جهان را بر اساس اهداف و اغراض تبيين ميكند. ولي ويژگي علوم تجربي جديد اين است كه كاملاً اين تبيين را كنار گذاشته و به دنبال تبيين پديدهها از طريق علل فاعلي مادّي و طبيعي آنهاست. «ايان باربور» در اين مورد ميگويد:
جستجوي غايات تا حدّي نتيجه اين تصوّر بود كه هر چيز براي خود جايي در سلسله مراتب هستي دارد؛ چرا كه آفريده خداوندي هست كه قصد و غايت دارد. فرض كنيد كسي بپرسد: چرا آب در فلان درجه به جوش ميآيد...؟ دانشمند امروزه احتمالاً درجه معيّن و معلوم را به ساير بودهها و قوانين و نظريّههاي مربوط به ساختمان مولكولي ربط ميدهد، ولي سرانجام به نقطهاي ميرسد كه ميگويد: اين ديگر يك واقعيّت مبرم و توجيهناپذير است و پرسش از اين كه چرا چنين است، بي معني است. [57]
به دست دادن تبيين غايي يك واقعه، ارائه يك هدف و علّت غايي آن پديده است. ولي به دست دادن تبيين ماشين انگارانه و مكانيكي،[58] (كه همان تبيين علمي است) ارائه علّت فاعلي مادي آن واقعه است. ـ تبيين ماشين انگارانه را ميتوان تبيين از طريق قوانين طبيعي نيز تعريف كرد-.
ويژگي مهمّ نگرش نوين كه از علم به دست آمده، اين است كه جهاننگري آن تقريبا ماشين انگارانه است
پس از انقلاب علمي قرن هفدهم، اين تلقّي كه پديدههاي طبيعي عالم همانند يك ماشين هستند و نبايد براي آنها به دنبال هدف بود، به يك تلقّي رايج تبديل گرديد.
امّا نكته مهمتر اين كه اين انديشه كه عالَم يك ماشين است، سريعا همه اروپا را فرا گرفت و بسياري از متفكّرين غربي معتقد شدند كه نه تنها جهان طبيعت يك ماشين است، بلكه هر چيزي در دنيا يك ماشين است.
«هابز» بدن انسان را با يك ماشين مقايسه كرد. «هيوم» در قرن هجدهم نوشت: «به دور تا دور دنيا نظري بيافكنيد. چيزي به جز يك ماشين عظيم نخواهيد ديد كه به تعداد بيشماري از ماشينهاي كوچكتر تقسيم شده است».[59]
بر اين اساس، تنها تبيين قابل قبول، تبيين علمي و ماشيني است و تبيين غايي، تبييني «غيرعلمي» است. «برتراند راسل» پس از ارائه شرحي در باب علم، در قطعه مشهوري نوشت: «به طور خلاصه، جهاني كه علم براي اعتقاد ما عرضه ميكند، تا بدين حد و حتّي بيش از اين بي هدف و تهي از معناست.»[60]
2- زوال تبيينهاي ماوراء الطّبيعي و حذف خداوند
نتيجه منطقي تبيين ماشيني جهان كه روح علوم تجربي جديد است، زوال تبيينهاي ماورايي است.
وقتي از يك طرف پديدهها را نبايد با اهداف آنها در نظر گرفت و صرفا بايد از طريق علّت فاعلي تبيين شوند؛ و از طرف ديگر علّت فاعلي نيز منحصر و محدود به فاعل طبيعي است و خداوند نيز بر اساس تفسير دانشمندان غربي دخالت در عالم ندارد؛ درنتيجه، هر پديدهاي از طريق پديدههاي ديگر طبيعت تبيين ميشود و نيازي به ارتباط آن با خداوند يا موجودات ماورايي ديگر نيست.
در واقع، اين انديشه علمي به معناي اصالت طبيعت و «سكولاريسم» تمام عيار است؛ زيرا معتقد است كه يگانه توضيح قانع كننده هر پديده در طبيعت، پيوند آن به شيوه منظّم با پديدههاي ديگر و نشان دادن اين واقعيّت است كه آن پديده مصداق و نمونهاي از يك الگوي تكرار شونده است. از اين رو، هر گونه تبيين ماورايي، رو به افول نهاد.[61]
انديشه سكولاريستي فوق، آرام آرام از انديشمندان تجربي غرب به ميان مردم عادّي نيز سرايت كرد، و مردم عادّي هم معتقد شدند كه خداوند هيچ نقشي در جهان ندارد؛ و علّت زلزله، خشكسالي، طوفان و....، گناهان مردم، ظلم، امور ماورايي و خلاصه اموري كه نتوان از آن تبيين علمي و دنيايي ارائه داد، نيست. بلكه حادثه و پديده دنيايي، علّتي دنيايي و تبيين اين جهاني دارد. از اين رو، اموري از قبيل دعا و نماز و عبادت در زندگي انسان نقشي ندارند، و به جاي توجّه به خداوند و خودشناسي و خودسازي، تمام توجّه انسان بايد به طبيعت و شناخت آن، جهت كنترل و مهار و تسلّط بر آن معطوف گردد.
3- نسبي شدن ارزشهاي اخلاقي
از نتايج عمدة تمدن مدرن، انتقال منشأ و مرجع ارزشهاي اخلاقي و اجتماعي از خداوند و دين، به انسان است؛ زيرا وقتي خداوند در تحوّلات اين عالم دخالتي ندارد، طبيعي است كه انسان نيز به عنوان يك پديده از پديدههاي عالم از اين قاعده مستثني نيست.
انسان همانند پديدههاي ديگر، مثل يك ماشين عمل ميكند، و نبايد براي رفتارهاي او تبيين فرجام شناسانه ارائه كرد، بلكه رفتارهاي او نيز براساس قواعد ماشيني و علل فاعلي طبيعي تبيين ميشود؛ و اگر هنجار و ارزشي در نظر گرفته ميشود، بايد بر اساس همين فرايند مورد لحاظ واقع شود.
از طرف ديگر، طبيعت نيز كه صرفا يك ماشين و زنجيرهاي از علتهاست، نميتواند براي انسان ارزش و هنجار آفرين باشد. در حقيقت، توقع پاسخ مسائل ارزشي و اخلاقي از طبيعت و واقعيّت، ناشي از عدم دقّت و خلط ميان واقعيّت و ارزش است.
بنابراين، انسان بايد بدون نياز و توجه به آموزههاي ديني و نيز پديدههاي طبيعي، ارزشهاي خود را از درون تجربه زندگي فردي و اجتماعي خود به دست آورد، و چون اين تجربيات در حال تحول و تغيير هستند، ارزشها نيز تغييرپذير بوده و نسبي ميباشند.
«هابز» با پذيرش تمام عيار نسبيت ارزشهاي اخلاقي مينويسد:
هر انساني به سهم خود،آنچه را كه خودش دارد و براي او لذّت بخش است، خوب و آنچه را ناخوشايند اوست، بد مينامد. به همان اندازه كه هر انساني با ديگري از حيث نهاد فرق دارد، راجع به تمايز عام بين خوب و بد نيز، با يكديگر فرق دارند. چيزي مانند خير مطلق بدون لحاظ نسبت وجود ندارد.[62]
بدين ترتيب، هابز به صورت كامل، اخلاقيات انساني را تابع اميال بشر ميداند و در نظر او، «خوب» و «بد» اسامي سادهاي هستند كه ما به موضوعات مورد علاقه يا نفرت فردي خاص خود دادهايم. هيچ قانون خوب و بدي كه ريشه در ماهيّت خود موضوع داشته باشد، وجود ندارد. بلكه اين مفاهيم متعلّق به آن كسي آست كه آنها را به كار ميبرد؛ يعني هر آنچه موضوع هر يك از اين اميال و خواهشهاي آدمي باشد، «خوب» به شمار ميرود؛ و هر آنچه موضوع نفرت و بيزاري او باشد، «بد» خوانده ميشود، و نيز هر آنچه موضوع بي ميلي وي قرار گيرد، «بيارزش» محسوب ميگردد.[63]
البتّه ميان دو معنا از نسبي گرايي بايد فرق نهاد:
الف ـ اين كه اقوام مختلف، اخلاقيات مختلف دارند.
ب ـ اين كه اخلاقيات هر قومي براي همان قوم صحيح نيز ميباشد.
ميان اين دو معنا فرق است. عينا همان فرق ميان اين كه بگوييم آدميان در يك عصري گمان ميبردند كه زمين مسطّح است، و در ديگري بگوييم در آن عصر زمين مسطّح بود، وجود خواهد داشت. اين معناي دوم از نسبي گرايي است كه خصيصيه نگرش تمدن مدرن است.[64]
4- دربند ديدن جهان
در دنياي جديد، پديده ها به صورت مکانيکي، قسري و با فشار عوامل بيروني تحليل مي شوند، بخلاف دوران گذشته که براساس محرک هاي دروني تحليل مي شده است. جهان طبيعت براي علم جديد، جهاني ست مالامال از عواملي که اشياء را مجبور مي کنند تا برخلاف طبع، به طرفي بروند يا اثري از آنها سر بزند، در حالي که جهان طبيعت براي گذشتگان، طبيعي بود و قسر (اجبار و تحميل) در آن دوام نداشت. آنان امور طبيعي را مطالعه مي کردند و امروزيان امور غير طبيعي را . آنان از طباع سراغ مي گرفتند و اينان از قاسر. به نظريه جاذبه نگاه کنيد که سيارات و اجرام سماوي را به اجبار در فضا و در مدارات خاصي جاي داده است. به هوا نگاه کنيد که مي خواهد بگريزد اما جاذبه اجازه اش نمي دهد. به مرکبات در شيمي نظر کنيد که چگونه عناصر در آنها با پيوندهاي الکتروني مهار شده اند. به خون بنگريد که فشار تلمبه قلب آن را به جبر مي راند. آنچه بر روي آب مي ماند نيروها آن را مي رانند و به آب راه نمي دهند و آنچه در آب مي رود نيروها آن را به کام مي کشند. جهان يک جهان « در بند» است. هيچ چيز را در علم اجازه نمي دهند که مدعي شود از سر طبع و ميل کاري را کرده است. از همه چيز مي پرسند چه شد و کدام عامل بيروني اقتضا کرد که چنان کني. علم امروز «قسرزده» و بيرون گرا است در حالي که علم ديروز «طبع زده» و درون گرا بود. اين دوگونه بينش، دو گونه علم آفريده و مي آفريند.[65]
5- سست شدن اعتقاد به خدا و شيوع دنياگرايي
با رشد علم و تورم تکنيک، اعتقاد به خدا سست شد و اخلاقي دنيايي و بينشي غير معنوي به جاي ايمانهاي مذهبي نشست. علو و فساد، دامنگير شد و زمين جاي آسمان را گرفت. غول ماشين، رهوارترين مرکب و شايسته ترين ابزار براي کساني بود که از خدا روي برتافته بودند و در پي مکيدن طبيعت و چشيدن قدرت و تسخير جهان و تحقير انسان بودند. طعمه طبيعت و طعام صنعت جز بر حرص و شيطنت آنان نيفزود.[66]
6-سرعت گرايي و فزون طلبي
تکنولوژي و صنعت برخاسته از علم مدرن که مهمترين ويژگي تمدن نوين را تشکيل مي دهد، موجب فزون طلبي بشر است. ماشين مي کوشد تا نتيجه بهتر يا محصول بيشتر را در زمان کمتر توليد کند و از اين رو سرعت گرا و فزون طلب است. صنعت گران، اگر منعي تکنيکي يا محيطي در پيش نداشته باشند کمترين درنگي در ساختن ماشينهاي شتابنده تر و يا کارگاههاي مولدتر نخواهند داشت. ساختن کنکوردهايي که آدمي را سريع تر به مقصد مي رسانند و قرصهايي که درد را سريع تر تسکين مي بخشد با هم ربط وثيق دارند و هر دو نشان مي دهند که ماشين تا کجا مرکب مناسبي براي فزون طلبي بي صبري ذاتي آدمي بوده است و اين نفت، آن آتش خفته را چگونه شعله ورتر ساخته است.[67]
7-رقابت خيزي و خصومت طلبي
فزون طلبي، رقابت خيز و خصومت آفرين هم هست. آدمي را در جاده سبقت گرفتنهاي بي هدف و کور مي اندازد و نفس برنده شدن در رقابت را هدف او مي سازد و هم ازين روست ساختن ماشينهاي هر چه شتابکارتر، مولدتر و موثرتر، چنان محوريت مي يابد که آدمي را به دنبال مي کشاند و جاده بي پاياني را که از ميان رقابتها و خصومتها و حسادتها عبور مي کند در برابر وي مي نهد و همين است آنچه ديناميسم دروني رشد تکنيک ناميده مي شود. هر ماشيني، علامت مي دهد که تکميل من و افزودن بازدهي من در گرو گشودن کدام گره است و آدمي ناآرام و ملتهب است تا قدم بعدي را بردارد و آن راز را هم بگشايد و ماشيني «کامل تر» بسازد و اين نا آرامي را حدي نيست. آدمي هميشه در پي بيشتر است، دقت بيشتر، سرعت بيشتر، محصول بيشتر، نفوذ بيشتر، قدرت بيشتر و ... و ماشينها درست همين شهوت «بيشتر طلبي» را شکوفاتر مي کنند، يا دقيق تر مي تراشند و مي بُرند، يا سريع تر آدمي را به مقصد مي رسانند، يا فرآورده بيشتري را در زمان کمتري در اختيارش مي نهند، يا نفوذ وي را به اعماق طبيعت افزون تر مي کنند، يا او را توان فراوان تر مي بخشند و يا ... پس تکنيکي تر شدن، زياده طلب تر شدن است و ماشيني ماشين تر است که در آن چيزي بيشتر شده باشد. و معيار تکامل تکنيک اينک همين فزون طلبي بيشتر است.[68]
آن اقتدار تکنيکي و آن اشتهاي دوزخي و مزيد خواه ماشيني، به ندرت مي تواند آدمي مغلوبِ خشم و شهوت را وسوسه نکند و او را به تجاوز و عدوان واندارد و چنگالهاي او را در بدن ناتوانان تيزتر نکند. و چنين است که تکنيک که مجسمه رقابت و فزون خواهي ست، يکجا، خصومت و عدوان و غفلت را در کنار رفاه و دانش و اقتدار به آدميان هديت مي کند-رفاه و دانشي که خود عجين و مغلوب رقابت است، و بر سر آنها هم سبقت و خصومت مي رود. پيدا نيست که اين سبقت جوييها کجا توقف مي يابد و آن فزون خواهيها از کجا به بعد ديگر مذموم مي شود، و پيش تر از آن که جهان خارج ما را محدود کند آيا ما خود را در جايي محدود خواهيم کرد؟[69]
8-تنوع جويي، بطالت پسندي و اسراف کاري
ماشينها البته نه تنها محصولات بيشتر و موزون تر مي آفرينند و نيازهاي راستين آدمي را اشباع مي کنند، که اشتهاي تنوع جويي و تفنن طلبي و بطالت پسندي و اسراف کاري ... را نيز پاسخ مي گويند.[70]
9-ادعاي الوهيت و همه کاره بودن در جهان
انسان مدرن با پديد آوردن برخي از مصنوعات، آشکارا مدعي شده است که هيچ چيز در طبيعت نيست که رازش به چنگ او نيفتد و نظيرش به دست او خلق نشود. از يک طرف، نظامات جبار و آمخوار، در نهايت قساوت و سرکشي، ذخاير معدني مظلومان را که عصرها و قرنها در زهدان زمين مانده است در ساليان اندک به ستم و به ارزاني از دل خاک بر ميآورند، تا از طرف ديگر، نعمت خوارگاني ناسپاس و خداستيز اين مواهب (کرم و منگنز و آلومينيوم و گاليوم و ...) را در کار ساختن ماشينهايي کنند که تنديس استکبار و نشان سرکشي از عبوديت و عين تفاخر به اقتدار و تجسم تبذير و برادري شيطان و اعلام غرور آميز سجده نکردن در پيشگاه خالق و لذت جستن از رقابت با آفريدگار است. ... هوس جلو زدن از طبيعت و سبقت گرفتن بر خدا اينک صنعتگران را سخت پويا و مست کرده است و اين رقابت هم، اينک مانند هر رقابت ديگري، به خودي خود هدف گرديده است. مهار طبيعت البته توهم اقتدار مطلق را هم قوت مي بخشد و غفلت و اعراض از حق را در دل مي نشاند و خيال باطل «همه کاره بودن» را بر ضمير چيره مي کند و آدمي را خويشتن ستا و پر مدعا مي سازد.[71]
10-عدم توجه به اسباب غير مادي
توجه اکيد به اسباب و فروغلتيدن در حيل مادي و شيطنت ورزيدن در توسل به مبادي طبيعي براي تامين حاجات و اهداف خويشتن، البته حساسيتها را عوض مي کند و تغييير جهت مي بخشد و مسبب الاسباب را مغفول مي نهد و آدمي را از طرح مسائلي که به روشهاي تکنيکي و تجربي قابل نفوذ نباشند باز مي دارد و يک رشته امور مهم انساني و رواني را که وراء تجربه و احساس اند از نظر دور مي دارد، و پاره اي از زيباييها و اوجهاي دنياي درون و روابط خفي ميان ضماير و جذب و دفع هاي نهاني و جريانهاي چالاک ارواح و قلوب و دريافتهاي اَبرآگاهانه که آنهمه مايه توجه و تاکيد صاحبدلان بوده است، بالمره ناديده و نادانسته مي ماند.[72]
11-تقدس زدايي از طبيعت
مهار طبيعت البته توهم اقتدار مطلق را هم قوت ... و از آن بالاتر، تفسير روحاني از طبيعت را –که گوهر دين است- از آدمي مي ستاند: که گويي پرده اي و در پس پرده اسراري نيست، و هستي هر چه در انبان دارد در ماده مقسور ظاهر کرده و ماده هم خود را عاجزانه در اختيار قدرت ما نهاده است. اسرار آميز ديدن هستي جاي خود را به نوعي عقلانيت مي دهد که در آن همه چيز را به عقل مي توان شناخت و به دست مي توان ساخت. نمي گوييم لازمه و نتيجه منطقي صنعت اين است، مي گوييم فضاي تکنيکي، از نظر رواني، آدمي را آماده چنين پرش نادرست کرده و بذر غفلت را در خاک آماده ضمير او افشانده است.[73]
12-عوض شدن نسبت انسان با صنعت و در نتيجه مسخ انسان
اُنسي که صنعتگران و پيشه وران پيشين با آلات و جهازات خود مي داشتند و آن را به منزله پاره اي از بدن و مظهري از انديشه و خويشاوند با جان خويش مي ديدند و مي انگاشتند، و هم بدين سبب خود را در کار خويش مي ريختند و در آن حاضر مي يافتند، امروزه به سبب عظمت تکنيک، به طور کامل معکوس شده است و آدمي خود را جزء و عضو ماشينهاي عظيمي مي يابد که با بزرگي خود در او تلقين حقارت و بردگي مي کنند و حتي بر او فخر مي فروشند که ازو هم نازک تر و شايسته تر و کارآترند. اين ارتباط معکوس، و اين اسارت در چنگال بيگانه، همان است که مسخ آدميان را باعث مي شود. علمي که همزاد و هم آغوش تکنيک است نيز همين فرايند «انس زدايي» را تشديد و تاکيد مي کند و ابتدا اشياء را به منزله موضوع (object) از آدمي جدا مي کند و سپس به شناختن آن همت در مي بندد.[74]
اما آيا کمال ماشين لزوما کمال بشريت نيز هست؟ آيا توليد بيشتر، سرعت بيشتر، کشف اسرار بيشتر، ظرافت عملي بيشتر، مهار بيشتر طبيعت، فتح قلمروهاي بيشتر، ارتباطات افزون تر و ... مجموعا به معناي سعادت بيشتر و کمال بالاتر بشريت است؟ پاسخ مستقيم اين است که نه؛ کمال ماشين کمال انسان نيست و اين دو را معادل گرفتن يا به هم بر آميختن، گناه و ذنب لايغفر است. کمال ماشين در تيزتر دويدن و بيشتر بلعيدن و بي رحمانه تر مکيدن و تفاله کردن و افزون تر توليد کردن و بيشتر ويران کردن است، در تعادل زايي و رقابت افکني و فراتر رفتن از آدمي و طبيعت است. حرص بي امان و توليد بي امان کار ماشين و هدف آن و کمال آن است. هر چه ماشيني بهتر از طبيعت تقليد کند يا حتي آن را پشت سر بگذارد، هر چه سرعتش در توليد افزون تر باشد، هر قدر که راه تازه تري براي اهداف کهن پيش پا بگذارد کامل تر است. ... ولي کمال انسان نه در مصرف بيشتر است و نه در توليد بيشتر و نه در رقابت ورزيدن و تکاثر و تفاخر بيشتر. اينها کمالات ماشين است نه آدمي. ماشيني که از يک برگ در يک دقيقه، 100 برگ کپي کند کامل تر از ماشيني ست که 10 برگ کپي کند و هواپيمايي که فاصله تهران-لندن را در 2ساعت بپيمايد بهتر از هواپيمايي است که آن را در 6 ساعت طي کند و ميکروسکوپي که درشت نمائيش 600 باشد بهتر از آن است که 60 باشد و تانکي که هدف را از 50 کيلومتري بکوبد کامل تر از آن است که از 10 کيلومتري مي کوبد. اما انسان مجهز به اين جهازات لزوما کامل تر از انسان فاقد آنها نيست. مگر انساني خودش را با ماشين عوض کند تا کمال ماشين را کمال خود بينگارد. و آنچه اندوهناکانه امروزه رخ داده است همين خود را عوضي گرفتن است که زشت ترين صور مسخ و خويشتن ناشناسي است و بارها انسان کُش تر از آن است که ماشين فقط عواطف آدمي را از او سلب کند و او را اسير و خادم خود سازد. رفته رفته آدميان پنداشته اند که آنچه يک ماشين را ماشين تر مي کند آدمي را نيز آدمي تر مي کند. پنداشته اند که ماشين جزئي از وجود و بلکه ماهيت آنان است و لذا اگر ماشين رو به کمال آورد، آنان نيز به تبع کامل تر مي شوند. اما تکامل ماشين کجا و تکامل آدمي کجا؟ امروزه جوامعي را که بيشتر مي خورند و مي پوشند و مي دوزند، مي دوند و بيشتر از طبيعت مي کَنند و فرسوده مي کنند و بيشتر درندگي و رقابت مي ورزند و از ديگران سبقت مي گيرند و بيشتر قدرت نمايي و افسونگري و دلربايي مي کنند و بيشتر در گشودن رازهاي نهان طبيعت همت در مي بندند، کامل تر و انساني تر مي شمارند اما اينها همه وقتي درست است که در مقام توصيف و تحسين ماشينها باشيم نه انسانها. درندگي براي شيران خوب است اما آدميان درنده تر، آدمي تر نخواهند بود. آدميان آدمي تراند وقتي کاري را بتوانند و بخواهند اما نکنند، وقتي به خاطر حقي از پيروزي در جدالي چشم بپوشند، (و لايجرمنکم شنآن قوم علي أن لا تعدلوا إعدلوا هو أقرب للتقوي. مائده/8) وقتي در مقام تسليم به مصلحتي، از لذتي مطبوع يا نعمتي محبوب درگذرند(لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون. ال عمران/92) و وقتي در خيرات تسابق جويند(فاستبقوا الخيرات. بقره/148) و بر برّ و تقوي تعاون ورزند(تعاونوا علي البر و التقوي و لا تعاونوا علي الاثم و العدوان. مائده/2) نه آنکه تندتر به مقصد برسند يا بيشتر نفت از دل زمين در آورند و يا زودتر ذخاير و منابع زمين را به پايان برسانند. رشد تکنيک نامي است فريب آميز بر طمع ورزي ناستوده انسان. ماشين هر چه آزمندتر شود کامل تر است؛ اما و هزار اما کمال انسان در قناعت است نه در طمع و ولع. و حيات طيبه آدمي در خرسندي است نه در آزمندي.[75]
13-قناعت ستيزي
در رقابت افزايي و خصومت آفريني تکنيک هر چه بگوييم کم گفته ايم و في الواقع هر چه از بد يا نيک تکنيک سخن رود به همين ريشه و روح باز مي گردد. نگاه کنيد به قبيله ماشينها که به کدام قبله روکرده اند و نگاه کنيد به پيشروان قائله صنعت و به بازماندگان و محرومان. آنها که پيش اند پيش تر مي تازند و آنها که مانده اند مي دوند تا به قافله سالاران برسند يا اگر بتوانند از آنها هم جلو بزنند. عرصه، عرصه رقابت و خصومت خونيني ست و هيچ کس به هيچ حدي قانع نيست و اصولا مجال قناعتي نمانده است.[76]
صنعت نمي تواند مشکل ذاتي صنعت را حل کند. بلي محتمل است که پاره اي از زيانهاي صنعت را بکاهند و بتوانند که حتي در دل شهري پررفت و آمد و پر آدمي، کارخانه اي به پا کنند که دودش هوا را نيالايد و تفاله اش زهر در آب و غذاي مردم نريزد. بلي شايد بتوان کوره اي هسته اي بنا کرد که از آن نيم پرتو زيانبار هم به خارج راه نيابد و جان هيچ جانوري را تباه نکند و شايد بتوان هواپيمايي ساخت که در برخاستن و نشستن به قدر مرغي صدا بر نياورد و گوش هيچ آفريده را آزار ندهد. هيچيک از اينها محال نيست و کوشش تلاشگران براي انجام آنها مشکور و مأجور است ... اما از ياد نبريم که با همه اين جهدها مي خواهيم «صنعت» را اگر بتوانيم از خطرناک بودن بيندازيم نه از «صنعت بودن». مي خواهيم مشکلش را حل کنيم نه خودش را منحل کنيم. تکنيک لوازمي دارد که از آن جدايي نمي پذيرد. هواپيماي بهتر بالاخره هواپيمايي ست ايمن تر و شتابنده تر. و کارخانه بهتر بالاخره کارخانه اي ست که از رقيب خود بيشتر توليد مي کند و تفاله هاي بيشتر پس مي افکند. باز از ياد نبريم که هواپيماي بي ضرر خود يک محصول است و آن کارخانه هاي هواپيما سازي بهتر و مطلوب تراند که بيشتر ازين گونه هواپيماهاي ايمن و سريع بسازند و در عرصه رقابت حريف را عقب نگه دارند و اسرار خود را براي ديگران فاش نکنند مبادا که آنان سبقت گيرند و پيش تر افتند. اگر صنعت است سبقت جو و رقابت افکن و فزوني طلب و تعادل زاست و جز اين نمي تواند باشد. «تکنيک قانع» يک تناقض است.[77]
14-آرامش زدايي
رقابت، آرامش زدا و سکينه سوز است و نهال عداوت را آبياري مي کند و روغن در چراغ عدوان مي ريزد و طفل غفلت را فربه تر و آتش سبقت را تيزتر مي کند و به جاي بهشت پر سلام و نعيم و بي غل و حسد، دوزخ پر تخاصم و پرلهيب را مي نشاند. (و نزعنا ما في صدورهم من غلّ اخوانا علي سرر متقابلين. /حجر 47/ لا يسمعون فيها لغوا و لا تاثيما الا قيلا سلاما سلاما./واقعه 25و26/ إن ذلک لحقّ تخاصم اهل النار./ص64/.)[78]
15-قدرت ستيزي و عجزآوري
اين توهم که صنعتي تر شدن موجب قدرتمندتر شدن و بي نيازتر شدن و آسوده تر شدن است از بُن باطل و ويران است. تکنيک، نيازها را نه کمتر بلکه افزون تر مي کند و اداره و تدبير يک مجموعه يا جامعه ساده از يک مجموعه يا جامعه پيچيده نه دشوارتر که بسي آسان تر است و زندگي صنعت آلود جديد نه مطبوع تر که بسي ملال آورتر از ديروز است. اگر کشورهاي صنعتي تر قدرتمندتر اند يا چنين مي نمايند، بدين سبب است که ديگران بدانها نيازمنداند و از آنها مي ترسند. ترسها و نيازها را حذف کنيد و ببينيد اين غولان بازهم همچنان سهمگين و چالاک بر پا خواهند ماند؟.[79]
براي نمونه، جاروي برقي، هم در وقت کدبانوي خانه صرفه جويي مي کند و هم آسان تر و بي غبارتر غبارروبي مي کند و هم آدمي را از خدمتکار و رفتگر بي نياز مي کند، اما همين جاروي برقي آيا ما را نيازمند الکتريسيته و نيازمند تعميرکار جارو و نيازمند قطعات يدکي و ... نکرده است، نيازهايي که پيش از آن نداشته ايم؟ و آيا نياز به الکتريسيته نياز به توربينهاي بزرگ، سوختهاي پر حجم، کارگران ماهر، سازمانهاي مديريت فراخ و عظيم را پيش نمي آورد؟ و آيا همين توربينها، سوختها و ... دائما در تحول يا زوال نيستند و ما هم پابه پاي تحول يا زوال آنها نيازمند به ابزارها و سوختهاي تازه نمي شويم؟ و آيا آن «وقتي» که در جاروکردن صرفه جويي مي شود مصروف پي افکندن دواير بزرگ تربيت کارگران، آموزش مهندسان، استخراج و تصفيه سوخت، ساختن موتورهاي مولد و ... نمي گردد و آيا مديريت اين گونه مجموعه هاي غول آسا خود به خود نوع خاصي از حکومت را (متمرکز يا نيمه متمرکز) اقتضا نمي کند؟و آيا امراض و مشکلات رواني و جسماني که کار در اين کارخانه ها و دواير پديد مي آورد و آلودگي طبيعت فرسايي که از کار خود آنها حاصل مي گردد و اليناسيون و حقارتي که در سايه اين صنايع عظيم حادث مي شود به راستي رفاه بيشتر نام دارند؟ ... پس چه جاي اين که نيازها کمتر و رفاهها بيشتر شده است؟ تکنيک را که توسعه طلب و فزون خواه است در پهنه جهاني و در شبکه روابط گسترده اش ببينيم و بپرسيم آيا به راستي مردم جهان امروزه از پيشينيان سيرتر و فارغ تراند؟[80]
البته بشريت هميشه با نياز و در کنار نياز زيسته و هيچگاه از دشواري و بيماري تهي نبوده است و نفس نيازمندي يا رنج و تعبناکي موجب عيب و ملامت نيست. سخن درين است که اين نيازها، با فزونيهاي تکنيکي راه کاهش در پيش نگرفته اند بلکه به عکس در چهره ديگر و در کميت بيشتري رخ نموده اند. به علاوه جاي سوال است که فراغت مزعوم حاصل از رشد تکنولوژي را آدميان عصر صنعت چگونه و در چه راهي مي خواهند سپري کنند. طمع ورزي در تمتع گرفتن از مواهب طبيعت که از القائات مستقيم تکنيک است کدام کس را فارغ نهاده است و کدام آدمي ست که خرسند و بي تمنا و آزاد از غوغاي درون، در کلافي از روابط صنعتي بر آسايد و آتش تکاثر و تخاصم دامن او را نسوزاند؟ و راستي مگر آسودگي، جز در زير سقف قناعت ميسر است؟ و تکنيک براي چه کسي مجال قناعت باقي نهاده است؟آدمياني که مي دوند، وقت بيشتر را هم براي آن مي خواهند که بيشتر بدوند. وقتي هدف، جلوزدن از ديگران است همين که فرصتي دست دهد، مصروف سبقت جستن بيشتر خواهد شد و مگر براي زندگي آدميان مدرن، دو هدف موجود است يکي براي اشتغال و ديگري براي فراغت، تا در يکي کسب مال و در ديگري کسب کمال کنند؟ نه. يک هدف بيش نيست: سبقت گرفتن و تمتع بيشتر جستن. اوقات آدمي چه در کار و چه در بي کاري در آستانه همان هدف قرباني مي شود و درين صورت چه تفاوتي ست ميان اوقات اشتغال و فراغت؟.[81]
در واقع، وضع ما و تکنيک، در قهر و استيلاء طبيعت، به غذا خوردن مي ماند. غذا را که در زير دندان مي جويم و سپس آن را هضم و تفاله مي کنيم البته موجد لذتي وهمي و غروري غافلانه است که گويي در نسبت با غذا، از ما جز سلطه و غلبه و التذاذ، و ازو جز ذلت و خدمت، بر نمي آيد. اما صاحب اين توهم مستحق ترحّم است. چه خدمتها بايد کرد و چه تَعبها بايد برد تا خوراکي آماده خوردن شود و کجا سهم ما فقط لذت است و سهم او ذلت؟ آناني که پرخوارتراند، راستي که خوارتراند. هم ذلت پيش از غذا بيشتر مي برند و هم زحمت پس از آن. و کم خوران اند که سالم تر و خواجه تر اند. نه ساعتها رنج پختن مي برند و نه ملالتها از سير و پرخوري و چنين است که قناعت، قدرت و عزت و سلامت مي آورد. رشد صنعتي چيزي جز پرخواري از طبيعت نيست، و حکم پرخوران همان است که ديديم.[82]
جمع بندي
با دقت در انديشه عقلاني اسلام و تفکر مادي و سکولار دنياي مدرن، تفاوتهاي زير بدست ميآيد:
(1)- انديشه اسلامي به خداي متعال اعتقاد دارد و او را خالق کل هستي دانسته و تمام هستي را عين ربط و وابستگي به او ميداند؛ به طوري که يک لحظه قطع ارتباط با خداي متعال مساوي با معدوم شدن جهان است.
در مقابل، انديشه مدرن با نفي دستاورد عظيم عقل فلسفي بشر در مورد عين ربط و نياز بودن جهان هستي –به عنوان معلول- نسبت به خداي متعال –به عنوان علت هستي بخش- معتقد است که يا خدا نيست و يا اگر موجود است، هيچ دخالتي در اين عالم ندارد.
(2)- در انديشه مدرن، هستي مساوي با «ماده» است، و به همينروي، اولا: وجود موجودات مجرد مانند خداي متعال و ملائکه و نيز روح مجرد انسان را نميپذيرد، و ثانيا: قيامت را به کلي منکر است، و ثالثا: تمام تلاشهاي خود را نيز صرفا در دستيابي به اهداف مادي خود کرده است.
در حالي که در انديشه عقلاني اسلام، هستي اعم از مادي و مجرد است و با ادله صحيح عقلاني، وجود خداوند، ملائکه و روح انساني و نيز وجود معاد پذيرفته شده است، و از سوي ديگر، معتقد است که منحصر کردن هدف زندگي و تلاشها در اهداف مادي –يعني بهتر خوردن و لذت بردن و بهتر زندگي کردن- در حقيقت، تنزل انسان به يک حيوان صرف خواهد بود. حيوانات نيز به دنبال خوردن و لذت بردن و زندگي بهتر هستند، آنها بدنبال آن هستند که بخورند و از جنس مخالف لذت ببرند و داراي سرپناه باشند و هيچ وقت بدن آنها دچار مريضي و آسيب نشود و مورد تعرّض هيچ موجود ديگر واقع نگردند. اگر زندگي انسان را نيز در همين موارد خلاصه کنيم، روشن است که انسان را صرفا يک حيوان دانستهايم: «والذين کفروا يتمتّعون و يأکلون کما تأکل الانعام و النار مثوي لهم».[83] اما آيا واقعا انسان صرفا يک حيوان است و بس؟
(3)- با توجه به اينکه در انديشه اسلامي، خداوند خالق هستي بخش انسان و ساير موجودات بوده و مالک آنها است، اختيار کل مخلوقات را داشته و در آنها براساس حکمت مطلقه خود تصرف ميکند. انسان نيز مملوک خداوند است و چون انسان داراي علمي محدود است، خداي متعال براي هدايت او بر اساس حکمت بالغهاش انبياء را فرستاده است تا به انسان نوع زندگي درست را بياموزند. اينکه انسان چه غذايي را بخورد، چه نوشيدنيهايي را بياشامد، نسبت به چه چيزهايي داراي حق است، و ... تا اينکه دچار آسيب در زندگي خود نشده و به مرتبه حيوانيت صرف سقوط نکند، راهنماياني از سوي خداي متعال براي بشر فرستاده شده است.
در مقابل، انديشه مدرن به هيچ يک از نکات بيان شده باور ندارد. او معتقد به خدا نيست تا او را مالک بداند. او بر آن است که انسان خود، حاکم بر سرنوشت خويشتن است، و هيچ موجودي حتي خداوند نيز نبايد در کار انسان دخالت کند. انسان خود ميداند که چگونه لباس بپوشد، چه غذايي را بخورد، چه آشاميدني را بياشامد، به چه صحنههايي نگاه کند، چه صداهايي را گوش کند، چگونه شهوت خود را ارضا کند و ... . بنابراين، دخالتهاي دين در امور مذکور باطل است. خداوند حق ندارد که بگويد چه غذايي را بخور و چه غذايي را نخور يا شهوت خود را چگونه ارضا کن. انسان خود ميتواند سرنوشت خودش را کنترل کند و براي خودش تصميم يگيرد. از اينرو، اگر تشخيص دهد که شهوت خود را با تماس با جنس مخالف ارضا کند، يا با جنس موافق و يا حتي با حيوانات، تشخيص او محترم است.
بنابراين، زندگي خود را با عقل خود سامان ميدهد و در اين مسير هيچ نيازي به راهنمايي خداوند و انبياي او ندارد.
در واقع، انديشه مدرن يک نَه بزرگ به خداوند و تمام پيامبران است.
4)- اندك تأمّلي در مباحث بيان شده مربوط به جهانبيني و تمدن مدرن و نيز مباحث اجمالي پيرامون اسلام، كاملاً روشن ميسازد كه مباني و مؤلفههاي جهانبيني مدرن، به طور صريح و آشكار با جهانبيني اسلامي در تعارض است.
براين اساس، علم، تکنولوژي، صنعت و تمدن برخاسته از جهان بيني الهي، کاملا متفاوت از تمدن مدرن است.
نکته مهم آن است که دنياي اسلام نيازمند تاسيس تمدن ديگري غير از تمدن سکولار و غيرديني و نيز ضدديني مدرن موجود است. ابتناي تمدن اسلامي بر مباني تمدن مدرن، تولّي کفر و شيطان در برابر خداي متعال است: «يا ايها الذين آمنوا لاتتخذوا عدوّي و عدوّکم اولياء.[84]»
فهرست منابع
1- قرآن کريم
2- احمدي، بابك، مدرنيته و انديشه انتقادي، مركز، تهران، 1373.
3- استيس، والتر ترنر، دين و نگرش نوين، ترجمه احمدرضا جليلي، حکمت، تهران، 1377.
4- ايگاست، خوسه ارتگا، انسان و بحران، ترجمه احمد تدين، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1376.
5- آربلاستر، آنتوني، ليبراليسم غرب، ظهور و سقوط، ترجمه عباس مخبر، چاپ سوم، مرکز، تهران، 1377.
6- بابائي، حبيب الله، کاوش هاي نظري در الهيات و تمدن، دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، قم، 1393.
7- باربور، ايان، علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، مرکز نشر دانشگاهي، تهران، 1362.
8- بستاني، رضا و فوادافرام، رضا، فرهنگ ابجدي، چاپ دوم، انتشارات اسلامي، تهران، 1375.
9- تدهوارد، جرمي ريفکين، جهان در سراشيبي سقوط، ترجمه محمود بهزاد، سروش، تهران، بي تا.
10- تريگ، راجر، فهم علم اجتماعي، ترجمه شهناز مسميپرست، ني، تهران، 1384.
11- جهانگيري، محسن، فرانسيس بيکن، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1369.
12- دورانت، ويل، تاريخ تمدن، ترجمه احمد آرام و ديگران، ج1، چاپ سوم، تهران، 1370.
13- راسل، برتراند، تاريخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دريابندري، ج 1، چاپ پنجم، پرواز، تهران، 1365.
14- همو، تاريخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دريابندري، ج2،چاپ ششم، كتاب پرواز، تهران، 1373.
15- رندال، هرمن، سير تكامل عقل نوين، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج1، علمي و فرهنگي، تهران، 1376.
16- سروش، عبدالکريم، تفرّج صُنع:گفتارهايي در اخلاق و صنعت و علم انساني،چاپ دوم، سروش، تهران، 1370.
17- طباطبائي، سيد محمدحسين، الميزان في تفسير القرآن، ج1، چاپ پنجم، دفتر انتشارات اسلامي جامعه مدرسين حوزه علميه قم، قم، 1417ق،
18- كاپلستون، فريدريک، تاريخ فلسفه: يونان و روم، ترجمه سيد جلالالدين مجتبوي، چاپ دوم، سروش، تهران، 1368.
19- كيوپيت، دان، درياي ايمان، ترجمه حسن کامشاد، طرح نو، تهران، 1376.
20- محمدي، رحيم، در آمدي بر جامعهشناسي عقلانيت، باز، تهران، 1382.
21- هابز، توماس، لوياتان،ترجمه حسين بشيريه، نشر ني، تهران، 1380.
22- CAhoone, Lawrenc, From Modernism to Postmodernism, Blackwell, U.S.A, 1996.
26- Inkeles, Alex, "A model of Modern Man" in Moderinty Critical Concepts, v.2,Routledge, new york, 1999.
27- Kurtz,Paul, Toward a New Enlighttenment, transaction publishers, u.s.a, 1994.
28- Kymlicka, Will, Liberalism, Community and Culture, oxford, new york, 1989.
29- Mcinerny,Ralph, Modernity and Religion, university of noterdame press, London, 1994.
32- West, David, An Introduction to Continental Philosophy, Blackwell, u. s. a, 1996.
[1] . رضابستاني و رضا فوادافرام، فرهنگ ابجدي، چاپ دوم، ص258.
[2] . حبيب الله بابائي، کاوش هاي نظري در الهيات و تمدن، ص31.
[3] . همان، ص30-31.
[4] . همان، ص33.
[5] . ويل دورانت، تاريخ تمدن، ترجمه احمد آرام و ديگران، ج1، چاپ سوم، تهران، 1370.،ص3.
[8] . شوري/53: يعني: همانا اشياء به سوي خداوند، صيرورت مييابند.
[14] . بقره/213: مردم (در آغاز) يك دسته بودند سپس خداوند پيامبران را برانگيخت تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسماني كه به سوي حق دعوت ميكرد با آنها نازل ساخت تا در ميان مردم در آن چه اختلاف داشتند داوري كند، تنها كساني كه كتاب را دريافت داشته بودند و نشانههاي روشن به آنها رسيده بود به خاطر انحراف از حق و ستمگري در آن اختلاف كردند. خداوند آنهايي را كه ايمان آورده بودند به حقيقت آنچه مورد اختلاف بود به فرمان خودش رهبري كرد. و خداوند هر كس را كه بخواهد به راه راست هدايت ميكند.
[18] . آل عمران/85: و هر كس جز اسلام (تسليم در برابر فرمان حق) آييني براي خود انتخاب كند از او پذيرفته نخواهد شد و او در آخرت از زيانكاران است.
[26] . Ralph Mcinerny, Modernity and Religion, P.ix.
[28] . Sayed Hossain Nasr, Traditional Islam in the Modern World, P.101.
[29] . David West, an Introduction to Continental Philosophy, P.13.
[37] . ر.ك: بابک احمدي، مدرنيته و انديشه انتقادي، ص 11 ـ 9.
[53] . ر.ك: هرمن رندال، سير تكامل عقل نوين، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج1، ص 247.
[54] . ر.ك: جرمي ريفکين تدهوارد، جهان در سراشيبي سقوط، ترجمه محمود بهزاد، ص 7ـ36.
[55] . محسن جهانگيري، فرانسيس بيكن، ص3.
[56] همان، ص162.
[57] . ايان باربور، علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، ص20.
[59] . والتر ترنر استيس، دين و نگرش نوين، ترجمه احمدرضا جليلي، ص157.
[60] . همان، ص 166.
[61] . ر.ك: دان كيوپيت، درياي ايمان، ترجمه حسن کامشاد، ص 22.
[62] . همان، ص 59.
[63] . ر.ك: توماس هابز، لوياتان،ترجمه حسين بشيريه، ص 6-105.
[64] . ر.ك: والتر ترنر استيس، دين و نگرش نوين، ترجمه احمدرضا جليلي، ص191ـ189.
[65] .ر.ک: عبدالکريم سروش، تفرج صنع: گفتارهايي در اخلاق و صنعت و علم انساني، چاپ دوم، ص135-136.
[66] . ر.ک: همان، ص238-239.
[67] . ر.ک: همان، ص297-298.
[68] . ر.ک: همان، ص298.
[69] . ر.ک: همان، ص300-301.
[70] . ر.ک: همان، ص298.
[71] . ر.ک: همان، ص298-299.
[72] . ر.ک: همان، ص299-300.
[73] . ر.ک: همان، ص299.
[74] . ر.ک: همان، ص300.
[75] . ر.ک: همان، ص305-307.
[76] . ر.ک: همان، ص301.
[77] . ر.ک: همان، ص307-308.
[78] . همان.
[79] . ر.ک: همان، ص312.
[80][80] . ر.ک: همان، ص313.
[81] . ر.ک: همان، ص314.
[82] . ر.ک: همان، ص316-317.
[84] . ممتحنه/1.